كنكورعزيز

وقتي پشت كنكور بودم يكي از كارم اين بود كه تو اين كلاساي كنكور روز رو شب كنم با معلم فيزيكمون خيلي حال مي كردم آدم جالبي بود براي اينكه مارو تحريك كنه درس بخونيم كلاساي مختلط با دخترا مي ذاشت يرامون.بعد كه هفته بعد مي اومد سر كلاس راجع به كنكور و قيفه بر عكس و كلاس هاي مختلط باهال و اين چرت و پرتا صحبت مي كرد
امروز با يكي از بچه ها صحبت مي كردم گفتم پاشو بزنيم بيرون گفت دارم براي كنكور مي خونم خوش به حالت راحت شدي به خدا
شايد اون راست ي گفت شايدم نه ولي چيزي كه برام الان مهمه اينكه شايد الان ديگه استرس كنكور رو نداشته باشم ولي هزار تا استرس بد تر از كنكور بهم داره وارد مي شه
ترجيح مي دادم به جاي اوضاي الانم بازم پشت كنكور بودم تا حداقل آرزوهاي بزرگ اون موقعم بازم سرم رو مثل كبك تو برفا بكنه
كاشكي نمي فهميدم اين زندگي چقدر سخت گيره




1 comment:

گیس طلا said...

سر می زنم من
تنبلی ام می یاد کامنت بذازم