امشب داشتم تو خيابون قدم مي زدم نسبتاً خلوت بود بعضيا داشتن مغازه هاشونو مي بستن بعضيا داشتن از از سر كار بر مي گشتن خونشون
داشتم با خودم فكر مي كردم به اين زندگي به بزرگيش به عظمت خدا
كه يه دفعه يه فكري اومد تو ذهنم كه مي تونم بگم احمقانه ترين فكري بود كه تا حالا به ذهنم رسيده بود
واقعاً احمقانه هيچ كس نمي دونه چقدر اين فكر بهمم ريخت
ياد اولين بوسه اي افتادم كه بر لب دختري زدم كه با تمام وجود دوستش داشتم كه با تمام وجود دوستم داشت
شايدم نه فقط من با تمام وجود دوستش داشتم
شايدم ... نمي دونم مهم نيست
به اين فكر مي كردم كه ميشه يه بار ديگه اون لبها رو ببسوم؟به بار ديگه با عشق و علاقه اون دختر رو بغل كنم؟يه بار ديگه بتونم دستامو تو موهاي مشكيش بكنم؟واقعاً ميشه؟
اون الان كجاست؟با كيه؟داره چي كار مي كنه؟
تو اون زمان او دختر به من قدرتي داد كه من حتي نمي تونستم تصورش رو بكنم حتي از قهرمان بچيگيم هم پر زور تر بودم ولي حيف
حيف كه نميشه لب هايي رو كه از دست دادي دوباره ببوسي
حيف كه ديگه آغوشي منتظره فشار دادنت نيست
حيف
1 comment:
اصلا فکر احمقانه ای نبود
Post a Comment