اينم از تاكسي هامون

مي دوني چقدر قشنگه وقتي مي ري تو تاكسي يه خانم جوون بياد تو ماشين بشينه بغل دستت و تو هم هيچ چشم داشتي به اون خانم نداشته باشي و لمس كني كه اون خانوم احساس امنيت مي كنه كه كنار يه آدم لش نيوفتاده
و مي دوني چقدر زشته وقتي مي ري تو تاكسي يه آقاي چاقالو بياد تو ماشين بشينه بغل دستت و بر حسب اتفاق يه كيف بزرگ هم داره و خيلي اتفاقي هم يه فشار نسبتاً در حد مرگ به كمرت بياد.
آخه چرا هميشه گزينه دوم هر چيزي گيره من مي آد؟
ديگه مي خوام بميرم خسته شدم از اين زندگي


1 comment:

لاکو said...

واسه همچین چیزی می خوای بمیری پسر جون؟! لااقل یه ماجرایی تعریف کن که ارزش
آرزوی مرگو داشته باشه :) ...البته خدا نکنه که همچین آرزویی کنی ....بعدشم آرزوهای بد بد نکن ...شانس که نداری (اینجور که خودت می گی البته) مرغ آمین می یاد و آمینمی گه هااا :)